جدول جو
جدول جو

معنی سرد گفتن - جستجوی لغت در جدول جو

سرد گفتن
(خَ دَ)
درشت و ناسزا گفتن. دشنام گفتن: و این مهتران را که رنجه نیارستندی داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی. (ترجمه تاریخ طبری). و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سرد گوی وخیو بر روی وی انداز. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندرخورد.
فردوسی.
از آن سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن گفتن
تصویر سخن گفتن
حرف زدن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر گرفتن
تصویر سر گرفتن
آغاز شدن، درگیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرد گرفتن
تصویر گرد گرفتن
اطراف و جوانب کسی یا چیزی را گرفتن
کنایه از محاصره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرند گفتن
تصویر چرند گفتن
سخن بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
دشنام دادن، ناسزا گفتن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
یاوه گفتن. چرند و پرند گفتن. پرت و پلا گفتن. حرف مفت زدن. هذیان گفتن. سخن بیهوده گفتن. چرت و پرت گفتن. رجوع به ’چرند’ و ’چرندگوی’ و ’چرند و پرند گفتن’ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
سخن گفتن:
چگونه چشم تو در خواب حرف میگوید
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب.
صائب
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
. رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. (از یادداشت های دهخدا)
- بترک گفتن، رها کردن. روی برتافتن:
من آن بدیعصفت را بترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم.
سعدی (خواتیم).
- بترک جان گفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن:
سهل باشد بترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی (طیبات ازشرفنامۀ منیری).
- بترک جور گفتن، دست از جور برداشتن. جور نورزیدن:
یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی.
سعدی (طیبات).
- بترک خویش گفتن، خود را نادیده انگاشتن. بترک خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن:
دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد
اگر موافق اوئی بترک خویش بگوئی.
سعدی (طیبات).
- بترک دین و دنیا گفتن، از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن:
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- بترک سخن گفتن، خاموشی گزیدن. ساکت ماندن:
بترک سخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند.
خاقانی
- بترک سر گفتن، از جان گذشتن. دست از زندگی شستن:
بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی
چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 516).
- بترک صحبت گفتن، ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن:
فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ
- بترک کسی یا چیزی گفتن، از او دست برداشتن. آن راترک کردن:
ترک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم.
سعدی
- بترک همگی گفتن، از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن:
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت بترک همگی گفتن است.
نظامی.
- ترک ترک گفتن، ترک یار گفتن. از محبوب دست بداشتن:
گویند بگوی ترک ترکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- ترک جان گفتن، چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن:
یکی تیغ زد بر سر ترگ او
که او ترک جان گفت و جان ترک او.
فردوسی.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان).
ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست
گر نیز گوئیم بمثل ترک جان بگوی.
سعدی.
- ترک جانان گفتن، از محبوب دست بداشتن. از مصاحبت یار روی برتافتن:
سهل باشدبترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی (طیبات)
- ترک جهان گفتن، دست از جهان بداشتن:
کمتر از آن موبد هندو مباش
ترک جهان گوی و جهان گومباش.
نظامی.
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است.
حافظ.
- ترک درمان گفتن، رها کردن درمان. با درد ساختن. از علاج درد چشم پوشیدن:
من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت.
حافظ
- ترک دستان گفتن، زرق و حیله ومکر را رها ساختن:
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت.
حافظ
- ترک دوست گفتن، دوست را رها کردن. ترک دوستی:
محال است اینکه ترک دوست هرگز
بگوید سعدی، ای دشمن تو می گوی.
سعدی.
- ترک سرگفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن:
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم.
سعدی.
- ترک صحبت گفتن،ترک یاری و مصاحبت کردن. ترک دوستی و معاشرت نمودن. انزوا و گوشه گیری. بریدن از مردم:
خوی بهائم گرفتی و ترک صحبت مردم گفتی. (گلستان).
- ترک عشق گفتن، دست از محبت کشیدن. ترک عاشقی کردن:
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی.
سعدی.
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار.
سعدی.
- ترک عمل گفتن، دست از کار کشیدن. منصب و شغلی را رها کردن:
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
- ترک وصال گفتن، در انتظار وصال نبودن. دست از امید وصل کشیدن. ترک مصاحبت و همنشینی کردن:
من ترک وصال تو نگویم
الاّ به فراق جسم و جانم.
سعدی.
- ترک وصل گفتن، ترک مصاحبت کردن. قطع امید کردن از وصال:
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگو
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را.
سعدی (خواتیم).
- ترک هستی گفتن، از خود گذشتن. دست از هستی کشیدن:
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دی دَ)
سخن ناخوش آیند گفتن:
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه:
من سخن گویم تو کانایی کنی
هرزمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
سخن گفتن کج ز بیچارگی است
به بیچارگان بر بباید گریست.
فردوسی.
خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی بازکرد.
نظامی.
چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را
حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید.
سعدی.
بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زِ نُ / نِ / نَ دَ)
متوجع شدن: شکمش درد گرفت و بس ثفل از زیر او بیرون آمد. (ترجمه تفسیر طبری).
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
او را (رابعه را) دیدم با کوزه ای شکسته... و خشتی که وقتی سر بر آنجا نهادی و گفت:دلم درد گرفت. (تذکره الاولیاء عطار). برق، درد گرفتن شکم گوسفندان از خوردن بروق. (تاج المصادر بیهقی)، متألم شدن. درد خاستن. مبتلی به درد و رنج شدن
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی).
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.
- زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن:
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
- زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن:
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب.
فردوسی.
- زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب:
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
فردوسی.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ تَ)
گفتن و برای دیگران بازگو کردن:
اجازت رسید از سر راستان
که دانا فروگوید آن داستان.
نظامی.
چون فروگفت هرچه دید همه
وآنچه زآن بیوفا شنید همه.
نظامی.
مجنون چو حدیث خود فروگفت
بگریست پدر بدانچه او گفت.
نظامی.
فروگفت و بگریست بر خاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی.
سعدی.
فروگفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون برو همچو شیر.
سعدی.
به گوشش فروگفت کای هوشمند
به جانی ز دانگی رهیدم ز بند.
سعدی.
، خواندن و آواز سر دادن:
نکیسا بر طریقی کآن صنم خواست
فروگفت این غزل در پردۀ راست.
نظامی.
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
بزیر افکن فروگفت این غزل را.
نظامی.
رجوع به فروخواندن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دی خوَرْ / خُرْ دَ)
زشت گفتن. بد گفتن:
بگه غیب چونانکه دگر کس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن.
فرخی.
هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی). و غلامان درمی آویختند و کشاکش کردند و وی سقطمیگفت. (تاریخ بیهقی). دانم که سخت ناخوشش آید و مرا متهم میدارد متهم تر گردم و سقط گوید اما روا دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی).
همه شب برین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
سعدی.
دشنامم داد سقطش گفتم. (گلستان سعدی). ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد. (گلستان سعدی). رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَءْ ءُ کَ دَ)
سهم گرفتن. حصه بردن. قسمت گرفتن. اخذ بهره و نصیب:
خوبان متاع زخم به دل طرح میکنند
تنها تو هم برو که رسد میتوان گرفت.
تنها (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تدریس. استذکار. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) :
به عیبی که گفته ست درس هنر
به امنی که خورده ست خون خطر.
ظهوری (از آنندراج).
محبت درس معنی گوید افلاطون و مطلب کو
که صغری خندد و کبری فروگرید به برهانش.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ دَ)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن:
بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد.
بیانا (از آنندراج).
- سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن.
، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ یِ کَ مَ دَ)
درود کردن. خداحافظ کردن. وداع کردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (از منتهی الارب) ، درود دادن. سلام کردن. دعای خیر گفتن. آفرین و تحیت گفتن:
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود.
فردوسی.
همی خورد هرکس به آوای رود
همی گفت هرکس به شادی درود.
فردوسی.
آمد از اورنگ بزرگی فرود
دست به گل درزد و گفتش درود.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرود گفتن
تصویر سرود گفتن
تغنی کردن آواز خواندن، ساختن سرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم گفتن
تصویر نرم گفتن
سخن بملایمت گفتن، با ادب سخن گفتن، مقابل درشتی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن گرد و غبار چیزی زدودن گرد، پوشیده شدن از گرد و غبار. گرد گرفتن کسی یا چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
دور گشتن دوران، جمع شدن فراهم آمدن: مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
زشت گفتن، بد گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن گفتن
تصویر سخن گفتن
تلکم، نطق، منطق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گفتن
تصویر پند گفتن
اندرز دادن نصیحت کردن وعظ کردن مناصحت تذکیر تذکره نصح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرت گفتن
تصویر پرت گفتن
پرت و پلا گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترش گفتن
تصویر ترش گفتن
سخن ناخوشایند گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترک گفتن
تصویر ترک گفتن
وا گذاشتنرها کردن ول کردن دست کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرند گفتن
تصویر چرند گفتن
مطالب بیهوده بهم بافتن لاطایل گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق گفتن
تصویر سبق گفتن
آموزاندن یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد گرفتن
تصویر گرد گرفتن
((گَ گِ رِ تَ))
خاکروبی کردن، خاک آلود شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
((~. گُ تَ))
دشنام دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرد یافتن
تصویر سرد یافتن
((سَ. تَ))
سرد شدن، احساس سرما کردن
فرهنگ فارسی معین